ای هلالی که تماشای رخت دلخواه است
هله ای ماه! خدای من و تو الله است
امروز وطن معنی غم را فهمید
با سایهٔ جنگ، متّهم را فهمید
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم
آمدی و دل ما بردی و رفتی ای ماه!
با تو خوش بود سحرهای «بِکَ یا الله»
فتنه شاید روزگاری اهل ایمان بوده باشد
آه این ابلیس شاید روزی انسان بوده باشد
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
عمریست بیقرار، به سر میبریم ما
بر این قرار تا نفس آخریم ما
بال پرواز گشایید که پرها باقیست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقیست
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
ما همه از تبار سلمانیم
با علی ماندهایم و میمانیم
ای ماه من که چشم و چراغ نبوتی
ریحانهٔ بهشتی باغ نبوتی
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
هيچ موجى از شكست شوق من آگاه نيست
در كنار ساحلم امّا به دريا راه نيست
پیراهنت از بهار عطرآگینتر
داغت ز تمام داغها سنگینتر
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست
آن لاله که عشق و خون بهارش بودند
گلهای مدینه داغدارش بودند
کو آن که طی کند شب عرفانی تو را
شاعر شود حقیقت نورانی تو را
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشۀ می در بغل شکست