زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت
چنان اسفند میسوزد به صحرا ریگها فردا
چه خواهد شد مگر در سرزمین کربلا فردا
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشۀ می در بغل شکست
دشمن خرابه را به تو آسان گرفته بود
از من هزار بار ولی جان گرفته بود!
چشم تو را چقدر به این در گذاشتند؟
گفتی پدر، مقابل تو سر گذاشتند