بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
کی رفتهای ز دل که تمنا کنم تو را
کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
زره پوشیده از قنداقه، بیشمشیر میآید
شجاعت ارث این قوم است، مثل شیر میآید
باید دل خود به عشق، پیوند زدن
دم از تو، تو ای خون خداوند! زدن
با خودم فکر میکنم اصلاً چرا باید
رباب، با آب، همقافیه باشد؟
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی
آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه نعرهٔ «لا» جوشید
باصفاتر ز بانگِ چلچلهای
عاشقِ واصلی و یكدلهای
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت
ننوشتید زمینها همه حاصلخیزند؟
باغهامان همه دور از نفس پاییزند
در دشت بلا که خاک از خون تَر بود
یک باغ پر از شکوفهٔ پرپر بود
لختی بیا به سایهٔ این نخلها رباب!
سخت است بیقرار نشستن در آفتاب!
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
آه میکشم تو را با تمام انتظار
پر شکوفه کن مرا، ای کرامت بهار
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی
از نو شکفت نرگس چشمانتظاریام
گل کرد خارخار شب بیقراریام