شبی که مطلع مهر از، طلوع زینب بود
فروغ روز نشسته، به دامن شب بود
تو کیستی که عقل مجنون توست
عشق به تو عاشق و مدیون توست
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
سالی گذشت و باغ دلم برگ و بر نداشت
من ماندم و شبی که هوای سحر نداشت
اى جوهر عقل! عشق را مفهومی
همچون شب قدر، قدر نامعلومی
بر درگهی سلام که ذلت ندیده است
آن را خدا چو عرش عزیز آفریده است
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ
قرار بود بیایی کبوترش باشی
دوباره آینهای در برابرش باشی
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
ﺗﺎ ﮐﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺳﻼﻣﯽ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﺍﺩﺭ، ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ
...و به همراه همان ابر که باران آورد
مهربانی خدا در زد و مهمان آورد
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
دل من باز گرفته به حرم میآید
درد دلهاست که از چشم ترم میآید
دل شکسته...تن خسته، آمد از در ساعت
سلام داد و کمی مکث کرد باز به عادت
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
اگر خواهی پدر بینی وفای دختر خود را
نگه کن زیر پای اسب و بالا کن سر خود را
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
نیزه دارت به من یتیمی را
داشت از روی نی نشان میداد
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است