سالی گذشت و باغ دلم برگ و بر نداشت
من ماندم و شبی که هوای سحر نداشت
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
لختی بیا به سایهٔ این نخلها رباب!
سخت است بیقرار نشستن در آفتاب!
نسیم صبح بگو چشمهٔ گلاب كجاست
صفای آینه و روشنای آب كجاست
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست
کو آن که طی کند شب عرفانی تو را
شاعر شود حقیقت نورانی تو را
میروم مادر که اینک کربلا میخوانَدَم
از دیار دور یار آشنا میخوانَدَم