بر درگهی سلام که ذلت ندیده است
آن را خدا چو عرش عزیز آفریده است
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ
قرار بود بیایی کبوترش باشی
دوباره آینهای در برابرش باشی
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
ﺗﺎ ﮐﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺳﻼﻣﯽ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﺍﺩﺭ، ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ
...و به همراه همان ابر که باران آورد
مهربانی خدا در زد و مهمان آورد
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
عمریست بیقرار، به سر میبریم ما
بر این قرار تا نفس آخریم ما
بال پرواز گشایید که پرها باقیست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقیست
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
دل من باز گرفته به حرم میآید
درد دلهاست که از چشم ترم میآید
دل شکسته...تن خسته، آمد از در ساعت
سلام داد و کمی مکث کرد باز به عادت
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
ما همه از تبار سلمانیم
با علی ماندهایم و میمانیم
خانههای آن کسانی میخورد در، بیشتر
که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم
ای سورۀ نامت، تفسیر أعطینا
زهراترین زینب، زینبترین زهرا
تا ابد دامنهٔ عطر بهار است اینجا
دست گلهاست که بر دامن یار است اینجا
دارد دل ما راه نجاتی دیگر
در مشهد و در قم، عتباتی دیگر
جایی که کوه خضر به زحمت بایستد
شاعر چگونه پیش تو راحت بایستد
کو آن که طی کند شب عرفانی تو را
شاعر شود حقیقت نورانی تو را