دریاب من، این خستۀ بیحاصل را
این از بد و خوب خویشتن غافل را
سالها شهر در اعماق سیاهی سخت است
روز و شب بگذرد اما به تباهی سخت است
ز هرچه بر سر من میرود چه تدبیرم
که در کمند قضا پایبند تقدیرم
از ابتدای کار جهان تا به انتها
دیباچهای نبود و نباشد بِه از دعا
یا مُغِیثَ الْمُذنِبین مُعْطِی السّؤال
یا انیسَ العارفین، یا ذوالجلال
ای رهنمای گم شدگان اِهْدِنَا الصِّراط
وی نور چشم راهروان اِهْدِنَا الصِّراط
یارب این جانهای غربتدیده را فریاد رس
روحهای گِل به رو مالیده را فریاد رس
یارب از عرفان مرا پیمانهای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده
اجازه هست کنار حرم قدم بزنم
برای شعر سرودن کمی قلم بزنم
هر که رو انداخت، خاطرجمع، زائر میشود
قبل زائر کولهبار راه، حاضر میشود
در آسمان ملائکۀ خوش ذوق
شهر بهشت را که بنا کردند...
این دشت پر از زمزمۀ سورۀ نور است
این ماه مدینهست که در حال عبور است
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
خدایا رحمتی در کار من کن
به لطف خود هدایت یار من کن
الهی سینهای ده آتش افروز
در آن سینه دلی، وآن دل همه سوز
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
اگر عاصی، اگر مجرم، اگر بیدین، اگر مستم
به محشر کی گذارد دامن عفوت تهی دستم؟
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
دلم جواب بَلی میدهد صلای تو را
صلا بزن که به جان میخرم بلای تو را...