اَلسَّلام ای سایهات خورشید ربّ العالمین
آسمانِ عزّ و تمکین، آفتاب داد و دین
ای مهر تو دلگرمی هر طفل یتیم!
ای خوانده تو را به چشم تر، طفل یتیم
امشب حرم خدا حرم شد
از مقدم یار محترم شد
در قبلهگه راز فرود آمد ماه
یا زادگه علی بود بیتالله
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
شب است و سکوت است و ماه است و من
فغان و غم و اشک و آه است و من
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
این کیست به شوق یک نگاه آمده است
در خلوت شب به بزم آه آمده است
با بستن سربند تو آرام شدند
در جادۀ عشق، خوشسرانجام شدند
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
بنگر به شکوه سوی حق تاختنش
بر قلۀ عشق پرچم افراختنش
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
با حسرت و اشتیاق برمیخیزد
هر دستِ بریده، باغ برمیخیزد
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند
ماییم در انحصار تن زندانی
ما هیچ نداریم به جز حیرانی
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
جبریل مکرر این صلا را سر داد
بلّغ، بلّغ... ندا به پیغمبر داد
آنانکه به خُلق و خوی اسماعیلاند
در حادثه، آبروی اسماعیلاند