چنان که دست گدایی شبانه میلرزد
دلم برای تو با هر بهانه میلرزد
از آتشی که در حرمش شعلهور شدهست
شهر مدینه از غم زهرا خبر شدهست
میبارد از چشمهایم باران اشکی که نمنم
شد آبشاری پریشان، رودی که پاشیده از هم
بیمارت ای علیجان، جز نیمهجان ندارد
میلی به زنده ماندن، در این جهان ندارد
نداریم از سر خجلت، زبان عذرخواهی را
کدامین توبه خواهد برد از ما روسیاهی را
زیر باران دوشنبه بعدازظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
چکیدۀ گل رخسار مصطفی زهراست
عصارۀ نفحات خوش خدا زهراست
بریز آب روان اسما، ولی آهسته آهسته
به جسم اطهر زهرا، ولی آهسته آهسته...
بیرون ببر ای آسمان از محفل من ماه را
کز آتش دل کردهام روشن، چراغ آه را
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
همین که دست قلم در دوات میلرزد
به یاد مهر تو چشم فرات میلرزد
عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست
تا سر به روی تربت زهرا گذاشتیم
چون لاله، داغ بر دل صحرا گذاشتیم
منصوره و راضیّه و مرضیّه و زهرا
معصومه و نوریّه و صدّیقۀ کبری
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
گل بر من و جوانى من گریه مىکند
بلبل به همزبانى من گریه مىکند
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
آزار دادهاند ز بس در جوانیام
بیزار از جوانی و، از زندگانیام
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
اگرچه «تحتِ کسا» یک حدیث جای تو بود
همیشه قلب رسول خدا کسای تو بود
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را