دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
چه شد که یاس من آشفته است و تاب ندارد؟
سؤال بحث برانگیز من جواب ندارد
در شهر اگر هیچ کسی را غم دین نیست
تا فاطمه زندهست علی خانهنشین نیست
بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد
ای آسمان رها شده در بیقراریات
خورشید رنگ باخته از شرمساریات
ای وای از آن حدیث به دفتر نیامده
ای وای از آن شروع به آخر نیامده
فقط از شعله و مسمار گفتیم
از آشوب در و دیوار گفتیم
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
ای عشق نبی سرشته با آب و گِلت
ای مِهر علی، روشنیِ جان و دلت
زنی از خاک، از خورشید، از دریا، قدیمیتر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمیتر
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
چون «فاطمه» هیچ واژهای ناب نبود
روشنتر از او، آینه و آب نبود
زبان با نام زهرا خو گرفتهست
گل یاس آبرو از او گرفتهست
کوه بودم، بلند و باعظمت
روی دامان دشت جایم بود
یارب نرسد آفتی از باد خزانش
آن یاس که شد دیدۀ نرگس نگرانش
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
با بستن سربند تو آرام شدند
در جادۀ عشق، خوشسرانجام شدند
گفت: در میزنند مهمان است
گفت: آیا صدای سلمان است؟
نه مثل سارهای و مریم، نه مثل آسیه و حوّا
فقط شبیه خودت هستی، فقط شبیه خودت زهرا