من که از سایۀ اندوه، حذر می‌کردم
رنگ غم داشت به هرجا كه نظر مى‌كردم
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
دیده شد دریای اشک و، عقده از دل وا نشد
ماه گم گردید و امشب هم اجل پیدا نشد
خواستم یاری کنم اما در آن غوغا نشد
خواستم من هم بگیرم شال بابا را نشد
اشک غمت ستارۀ هفت آسمان، بلال!
در آسمان غربت مولا بمان! بلال!
گهواره نیست کودکی‌ات را فلک؟ که هست
فرمان‌بر تو نیست سما تا سمک؟ که هست
اشکی بوَد مرا که به دنیا نمی‌دهم
این است گوهری که به دریا نمی‌دهم
آینه با آینه شد رو‌به‌روی
خوش بود آیینه‌ها را گفت‌و‌گوی
هستی، همه سر در قدم فاطمه است
آفاق، رهین کرَم فاطمه است
سوخت آن‌سان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
سالی گذشت و باغ دلم برگ و بر نداشت
من ماندم و شبی که هوای سحر نداشت
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت می‌سوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت می‌سوخت
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بی‌آشیان در آوردیم
پرواز آسمانی او را مَلک نداشت
ماهی که در اطاعت خورشید شک نداشت
جاده مانده‌ست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
ماه هر شب تا سحر محو تماشای علی‌ست
تازه در این خانه زهرا ماه شب‌های علی‌ست
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
گر زن به حجاب خویش مستور شود
از دیدۀ آلوده و بد دور شود
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگ‌های این دنیا روان هستید
با هر چه نکویی‌ست، نکو باید شد
سرشارِ زلالِ آبرو باید شد
در کوله‌بار غربتم یک دل
از روزهای واپسین مانده‌ست
ای شکوهت فراتر از باور
ای مقامت فراتر از ادراک
