ما در دل خود مهر تو اندوختهایم
با آتش عشق تو بر افروختهایم
مدینه با تو به ماهی دگر، نیاز نداشت
به روشنایی صبح و سحر نیاز نداشت
دلی سوز صدایت را نفهمید
مسلمانی، خدایت را نفهمید
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
کی میرود آن بهار خونین از یاد
سروی که برافراشته بیرق در باد
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
شروع نامهام نامی کریم است
که بسمالله الرحمن الرحیم است
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
به سیل اشک میشوییم راه کارونها را
هنوز از جبهه میآرند تابوت جوانها را
در دست سپیده، برکاتی دگر است
پیغام سحر را، کلماتی دگر است
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
گل شمّهای از آیۀ تطهیر تو باشد
گر آینه در آینه تکثیر تو باشد
چون فاطمه مظهر خدای یکتاست
انوار خدا ز روی زهرا پیداست
پر گنجتر ز گوشهٔ ویرانهایم ما
پر ارجتر ز کنج پریخانهایم ما
شعرم به مدح حضرت زهرا رسیده است
روی زمین به عالم بالا رسیده است
عاشق شدهست دانه به دانه هزار بار
دلخون و سینهچاک و برافروخته «انار»
هستی ما چو پلک وا میکرد
به حضور تو التجا میکرد
فاطمهای که عقلها، محو عبادتش بوَد
نقش به چهر دوستان، مُهر ارادتش بوَد
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
دور تا دور حوض خانهٔ ما
پوکههای گلوله گل دادهست