اگر عاصی، اگر مجرم، اگر بیدین، اگر مستم
به محشر کی گذارد دامن عفوت تهی دستم؟
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
دلم جواب بَلی میدهد صلای تو را
صلا بزن که به جان میخرم بلای تو را...
يارب از فرط گنه، نامهسياهم چه كنم
گر نبخشى ز ره لطف گناهم، چه كنم
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
چشمۀ دیدار تو سراب ندارد
ساحت دل، بیتو آفتاب ندارد
بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل
مقصود عاشقان دو عالم لقای توست
مطلوب طالبان به حقیقت رضای توست
ای یار ناگزیر که دل در هوای توست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای توست
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
شهر آزاد شد اما تو نبودی که ببینی
دلمان شاد شد اما تو نبودی که ببینی
ما دردها و داغها را میشناسیم
غوغای باد و باغها را میشناسیم
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
آیا چه دیدی آن شب، در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین، ای ماه سوگواران!...
خدایا! داد از این دل، داد از این دل
که یکدم مو نگشتُم شاد از این دل