از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست
کو آن که طی کند شب عرفانی تو را
شاعر شود حقیقت نورانی تو را
میروم مادر که اینک کربلا میخوانَدَم
از دیار دور یار آشنا میخوانَدَم