آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
شهر آزاد شد اما تو نبودی که ببینی
دلمان شاد شد اما تو نبودی که ببینی
ما دردها و داغها را میشناسیم
غوغای باد و باغها را میشناسیم
آیا چه دیدی آن شب، در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین، ای ماه سوگواران!...
به دل بغضی هزاران ساله دارم
شبیه نی، هوای ناله دارم
شب است و سکوت است و ماه است و من
فغان و غم و اشک و آه است و من
جاریست در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین «هشت آسمان»
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
سر زد ز شرق معركه، آن تیغ گرمْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر
در آن میان چو خطبهٔ حضرت، تمام شد
وقت جوابِ همسفران بر امام شد
دنبال چهای؟ ای دل در دام ِ فریب!
از کربوبلا تو را همین نکته نصیب:
«والفجر»: سر حسین یک روز به نی...
«والعصر»: نمیرسند این قوم به ری...
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
کی میرود آن بهار خونین از یاد
سروی که برافراشته بیرق در باد
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست