برای ما نگاهت آفتاب است
چراغان کردن دنیا ثواب است
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
ای عشق! کاری کن که درماندند درمانها
برگرد و برگردان حقیقت را به ایمانها
ز عمق حنجره بر بام شب اذان میگفت
حدیث درد زمین را به آسمان میگفت
بر اسب بنشین که گردِ راهت قرق کند باز جادهها را
که با نگاهی بههم بریزی سوارهها را پیادهها را
سلام فلسفۀ چشمهای بارانی!
سلام آبروی سجدههای طولانی!
بگذر ز خود که طی کنی آن راه دور را
مؤمن به غیب شو که بیابی حضور را
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
حوادث: آتش و، ما: خار و، غم: دود و، سرا: بیدر
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشک است و مژگان تر
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
میان هجمۀ غمها اگر پناه ندارد
حسین هست نمیگویم او سپاه ندارد
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن، اینبار هم به گردن من
کیست او؟ آنکه بین خانۀ خود
مکر دشمن مجاورش بودهست
نشستم گوشهای از سفرۀ همواره رنگینت
چه شوری در دلم افتاده از توصیف شیرینت
همیشه سفرهاش وا بود با ما مهربانی کرد
هزاران بار آزردیمش اما مهربانی کرد
من و دل، شیعۀ دردیم مولا!
بدون تو چه میکردیم مولا!
شبیه گل، سرشتی تازه دارم
هوای سرنوشتی تازه دارم
آن جانِ جهانِ جود برمیگردد
ـ بر اجدادش درود ـ برمیگردد
سرم را میزنم از بیکسی گاهی به درگاهی
نه با خود زاد راهی بردم از دنیا، نه همراهی
این روزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد...
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا