از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران
فاطمه مادر حسین و حسن
گله کرد از وصال شیرازی
با من بیا هرچند صبرش را نداری
یک جا مرا در راه تنها میگذاری
تویی امیر جمل، وارث رشادت حیدر
لوای صبر و جهادی به روی دوش پیمبر
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دِهشَت تا سحر با ماه بیداری
در نگاهت دیدهایم این وصف بیمانند را
پاکی الوند را، بیباکی اروند را
حاج قاسم رفت اما داستانی مانده است
حاج قاسم رفت و راه بیکرانی مانده است
سلام روح بلندِ گذشته از کم دنیا!
تو ای مسافر بدرود گفته با غم دنیا
حاج قاسم سلام! آمدهام،
با خودت راهی نجف بشوم
جمعه حدود ساعت یک، نیمهشب، بغداد...
این ماجرا صدبار در من بازخوانی شد
ایستاده کنار مردم شهر
چون همیشه صمیمی و ساده
چشمان جهان محو تماشایت بود
ایثار چکیدهای ز تقوایت بود
امشب که ماهِ آسمان پرتوفشان است
با حُسن خود چشم و چراغ کهکشان است
میزبان تو میشود ملکوت؟
یا ملائک در آستان تواند؟
باز در گوش عالم و آدم
بانگ هل من معین طنین انداخت
کرامت مثل یک جرعهست از پیمانۀ جانش
سخاوت لقمهای از سادگی سفرۀ نانش..
دوباره سرخه تموم دفترم
داره خون از چشای قلم میاد
شد چهل روز و باز دلتنگیم
داغمان تازه مانده است هنوز
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
طوفان خروش و خشم ما در راه است
سوگند به آه، عمرتان کوتاه است
زمان! به هوش آ، زمین! خبردار
که صبح برخاست، صبح دیدار
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!