باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
اگر چه خانه پر از عکس و نام و نامۀ توست
غریب شهری و زخمت شناسنامۀ توست
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست