قلم به دست و عمامه بر سر، عبای غربت به بر کشیدی
به سجده رفتی و گریه کردی و انتظار سحر کشیدی
آشفته كن ای غم، دل طوفانی ما را
انكار كن ای كفر، مسلمانی ما را
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
غسل در خون زده احرام تماشا بستند
قامت دل به نمازی خوش و زیبا بستند