باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
همسایه! غم دوباره شده میهمانتان؟
پوشیدهاند رخت عزا دخترانتان
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
گر زن به حجاب خویش مستور شود
از دیدۀ آلوده و بد دور شود