از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
شهر آزاد شد اما تو نبودی که ببینی
دلمان شاد شد اما تو نبودی که ببینی
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم