پنج نوبت، فرصت سبز حضورم دادهاند
پنج ساغر باده از دریای نورم دادهاند
شهادت میتواند مرگ در راه وطن باشد
شهادت میتواند خلوتی با خویشتن باشد
خیمهها محاصرهست تیغهاست بر گلو
دشنههاست پشتِ سر، نیزههاست پیشِ رو
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
با شمعِ گمان، به صبح ایمان نرسد
بیجوششِ جان، به کوی جانان نرسد
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
زود بیدار شدم تا سرِ ساعت برسم
باید اینبار به غوغای قیامت برسم
تو را به جان عزیزت قسم بیا برویم
بیا و در گذر این وقت شب کجا برویم؟