نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
میان شعله میسوزد مگر باران؟ نمیسوزد
اگرچه «جسم» هم آتش بگیرد، «جان» نمیسوزد
نبی به تارک ما تاج افتخار گذاشت
برای امت خود فخر و اقتدار گذاشت
مخواه راه برای تو انتخاب کنند
که با فریبِ دلت، عقل را مجاب کنند
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
ای پر سرود با همۀ بیصداییات
با من سخن بگو به زبان خداییات
سلام بر تو کتاب ای که آفتاب تویی
گرانترین و گرامیترین کتاب تویی
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
ما شهیدان جنون بودیم از عهد قدیم
سنگ قبر ماست دریا، نقش قبر ما نسیم
قرآن که کلام وحده الا هوست
آرامش جان، شفای دلها، در اوست
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
در ماه خدا که فصل ایمان باشد
باید دل عاشقان، گلافشان باشد