از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران
مخواه راه برای تو انتخاب کنند
که با فریبِ دلت، عقل را مجاب کنند
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست
ما شهیدان جنون بودیم از عهد قدیم
سنگ قبر ماست دریا، نقش قبر ما نسیم
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم