ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
گل شمّهای از آیۀ تطهیر تو باشد
گر آینه در آینه تکثیر تو باشد
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
منصوره و راضیّه و مرضیّه و زهرا
معصومه و نوریّه و صدّیقۀ کبری
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
ﺗﺎ ﮐﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺳﻼﻣﯽ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﺍﺩﺭ، ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ
جان بر لب من آمد و جانان به بر من
ای مرگ برو عمر من آمد به سر من
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
ای روشنی آینه! ای آبروی آب!
اسلام تو حل کرد همه مسئلهها را
وقتی پدرت حضرت حیدر شده باشد
باید که تو را فاطمه مادر شده باشد
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را
این قافله را راحله جز عشق و وفا نیست
در سینهٔ آیینه، جز آیین صفا نیست
باید که تو را حضرت منان بنویسد
در حد قلم نیست که قرآن بنویسد
باران شدم از شوق پریدن به هوایت
شد کفتر بیگنبدِ تو، باز رهایت
دارم دلی از شوق تو لبریز علیجان
آه ای تو بهار دل پاییز علیجان
ای شیرخدا و اسد احمد مختار
در بدر و احد لشکر حق را سر و سردار
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
ای جذبهٔ ذیالحجه و شور رمضانم
در شادی شعبان تو غرق است جهانم
افسوس که ایام شریف رمضان رفت
سی عید به یک مرتبه از دست جهان رفت
جان آمده رفته هیجان آمده رفته
نام تو گمانم به زبان آمده رفته
نه قصّۀ شام و نمک و نان جوینش
نه غصۀ چاه و شب و آوای حزینش