دریغ است در آرزو ماندن ما
خوشا از لب او، فراخواندن ما
چه صبحی؟ چه شامی؟ زمان از تو میگفت
چه جغرافیایی؟ جهان از تو میگفت
سلامٌ علی آلِ طاها و یاسین
به این خلق و این خوی و این عزّ و تمکین
سوی پیریام بردند لحظهها به آرامی
لحظههای خوشحالی، لحظههای ناکامی
صدای به هم خوردن بال و پر بود
گمانم که جبریل آن دور و بر بود
افقهای باز و کرانهای تازه
زمینهای نو، آسمانهای تازه
لبریزم از واژه اما بستهست گویا زبانم
حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم
سلامٌ علی آل یاسین و طاها
سلامٌ علی آل خیر البرایا
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
این زن کسی را ندارد تا سوگواری بیاید؟
یک گوشه اشکی بریزد یا از کناری بیاید؟
خوشا آن غریبی که یارش تو باشی
قرار دل بیقرارش تو باشی
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
قدم در دفاع از حرم برندارد
سپاھی که تیغ دودَم برندارد
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
بخوان هشتمین جلوۀ ربنا را
امام قدر را امیر قضا را
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
گفتند از صلح، گفتند جنگ افتخاری ندارد
گفتند این نسلِ تردید با جنگ کاری ندارد
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
اگر نوبهارم، اگر زمهریرم
اگر آبشارم، اگر آبگیرم
گر به چشم دل جانا، جلوههای ما بینی
در حریم اهل دل، جلوۀ خدا بینی
رسیدم دوباره به درگاه شاهی
چه شاهی که دارد ز شاهان سپاهی...
چشمهچشمه میجوشد خون اطهرت اینجا
کور میکند شب را، برق خنجرت اینجا