ماه

بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیده‌ست و رود غرق تماشا

جنگلی از نیزه را شکافته تا رود
بیرقی از خون رسانده تا به ثریا

حال خوشی دست داده است به هر موج
شانه به مویش کشیده پنجۀ سقا

آنچه که از دست ماه در کف شط ریخت
بارش باران نریخته‌ست به هر جا

آن سخنی را که مشک گفت به امواج
حضرت طوفان نگفته است به دریا

بیشتر از هر کسی شبیه علی بود
سوخته دشمن از این شباهت زیبا

قلب کمان تیر می‌کشید ز یک سوی
سوی دگر تیغ آستین زده بالا

نیزه و سنگ و عمود بود و حرامی
پیکر عباس بود و یک‌تنه غوغا

ماه اگر از روی زین به خاک بیفتد
می‌شکند پشت آفتاب، خدایا

گفت: که بنشین درون چشم من ای تیر
چشم بپوش از گلوی مشک من اما

ذره‌ای از داغ خویش داد به خورشید
جرعه‌ای از خون خود سپرد به دنیا

وه چه مراعات بی‌نظیری از او ماند
دست و علم، مشک و تیر، پیکر و صحرا...