امروز که خورشید سر از شرق برآورد
از کعبۀ جان، قبلۀ هفتم خبر آورد
این لیلۀ قدر است که در حال شروع است
ماه است و درخشندهتر از صبح طلوع است
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
این عطر دلانگیز که از راه رسیده
بخشیده طراوات به دل و نور به دیده
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
سر تا به قدم آینۀ حسن خدایی
کارش ز همه خلق جهان عقدهگشایی
ﺗﺎ ﮐﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺳﻼﻣﯽ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﺍﺩﺭ، ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ
این قافله را راحله جز عشق و وفا نیست
در سینهٔ آیینه، جز آیین صفا نیست
دارم دلی از شوق تو لبریز علیجان
آه ای تو بهار دل پاییز علیجان
این کیست که آقای جوانان بهشت است؟
نامیست که بر کنگرۀ عرش نوشته است
ای بر تو سلام آمده از داور هستی
بگذشته در آیین نبی از سر هستی
...هر کوچه و هر خانهای از عطر، چو باغیست
در سینهٔ هر اهل دل و دلشده داغیست