کجاست آن که وجودش مطاف هر دل بود
و با شکوهتر از آفتابِ ساحل بود
خبر دهید به کفتارهای این وادی
گلوله خورده پلنگِ غیور آبادی
شب کویر، شبی ساکت است و رازآلود
شب ستاره شدن زیر آسمان کبود
سخن ز حبل الهی و بانگ «وَ اعتَصِمُو»ست
حقیقتی که هدایت همیشه زنده به اوست
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
سلام ای طبیب طبیبان سلام
سلام ای غریب غریبان سلام
شکست بغض تو را این غروب، میدانم
و خون گریست برای تو، خوب میدانم...
غبار خانه بروبید، عید میآید
ز کوچههاست که بوی شهید میآید
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
این سجدهها لبالب چرت و كسالتاند
این قلبهای رفته حرا بیرسالتاند
لختی بیا به سایهٔ این نخلها رباب!
سخت است بیقرار نشستن در آفتاب!