کربلا
شهر قصههای دور نیست
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
رفتم من و، هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهٔ خواهر نمیرود