چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست