سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن، اینبار هم به گردن من
پس از قرنها فاصله تا علی
نشستهست در خانه تنها، علی
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را