در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را