روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را