سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش