سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
بُرونِ در بنه اینجا هوای دنیا را
درآ به محفل و برگیر زاد عقبا را
دلم کجاست تا دوباره نذر کربلا کنم
و این گلوی تشنه را شهید نیزهها کنم
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش