در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید