عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
ای بهترین دلیل تبسم ظهور کن
فصل کبود خندۀ ما را مرور کن
گریه میکنم تو را، با دو چشم داغدار
گریه میکنم تو را، مثل ابرِ بیقرار
مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
ای طالب معرفت! «ولی» را بشناس
آن جان ز عشق مُنجلی را بشناس
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
باید سخن از حقیقت دین گفتن
از حُرمَت قبلۀ نخستین گفتن
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
باز هم آدینه شد، ماندهام در انتظار
چشم در راه توام، بیقرارم، بیقرار
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
هر چند غمی به چشم تو پنهان است
در دست تو سنگ و در دلت ایمان است
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
ماه محرم است و دلم باغ پرپر است
در چشم من، دوباره غمی سایهگستر است
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
شبی که نور زلال تو در جهان گم شد
سپیده، جامه سیه کرد و ناگهان گُم شد
بعد از آن واقعهٔ سرخ، بلا سهم تو شد
پیکر سوختهٔ کربوبلا سهم تو شد
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
عطر لبخند خدا پیچید در دنیای من
پنجمین خورشید تا گل کرد در شبهای من