ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
هر چقدر این خاک، بارانخورده و تر میشود
بیشتر از پیشتر جانش معطر میشود
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
از اشک هوای چشمها تر شده است
ابر آمده است و سایهگستر شده است
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید
نور تو، روح مرا منزل به منزل میبرد
کشتی افتاده در گِل را به ساحل میبرد