غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت