سپیداران نشانی سرخ دارند
همیشه آرمانی سرخ دارند
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
سفر کردند سرداران عاشق
به روی شانۀ یاران عاشق
جامعه، دوزخی از مردم افراطی بود
عقل، قربانی یک قوم خرافاتی بود
به دل بغضی هزاران ساله دارم
شبیه نی، هوای ناله دارم
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
به غیر از یک دل پرپر ندارند
به جز یک مشت خاکستر ندارند
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش