از لحظههای آخرت چیزی نمیگویم
از پیکرت از پیکرت چیزی نمیگویم
این عطر دلانگیز که از راه رسیده
بخشیده طراوات به دل و نور به دیده
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
که دیده زیر زمین باغ بیخزانی را؟
نهانتر از سفر ریشهها جهانی را
در عشق، رواست جاننثاری کردن
حق را باید، همیشه یاری کردن
در جام دیده اشک عزا موج میزند
در صحن سینه شور و نوا موج میزند
راه گم بود، اگر نام و نشان تو نبود
اگر آن دیدهٔ بر ما نگران تو نبود