گشوده باغِ تاریخ از گلِ عبرت، بسی دفتر
که هر برگ از تبِ خجلت، رُخی دارد چو شبنم، تر
آه از خزان این حرم و باغ پرپرش
این داغ جانگداز که سخت است باورش
کجاست آن که دلش چشمهسار حکمت بود
کجاست آن که رخش آبشار رحمت بود
کجاست آن که وجودش مطاف هر دل بود
و با شکوهتر از آفتابِ ساحل بود
سخن ز حبل الهی و بانگ «وَ اعتَصِمُو»ست
حقیقتی که هدایت همیشه زنده به اوست
این عطر دلانگیز که از راه رسیده
بخشیده طراوات به دل و نور به دیده
بگذر ز خود که طی کنی آن راه دور را
مؤمن به غیب شو که بیابی حضور را
شکست بغض تو را این غروب، میدانم
و خون گریست برای تو، خوب میدانم...
غبار خانه بروبید، عید میآید
ز کوچههاست که بوی شهید میآید
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن
در عشق، رواست جاننثاری کردن
حق را باید، همیشه یاری کردن
بال پرواز گشایید که پرها باقیست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقیست
در جام دیده اشک عزا موج میزند
در صحن سینه شور و نوا موج میزند
کو آن که طی کند شب عرفانی تو را
شاعر شود حقیقت نورانی تو را