سخن چون از سر درد است باری دردسر دارد
خوشا مردی کزینسان دردسرها زیر سر دارد
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دِهشَت تا سحر با ماه بیداری
سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد
بیا ای دل که وقت گریۀ بیاختیار آمد
این عطر دلانگیز که از راه رسیده
بخشیده طراوات به دل و نور به دیده
در عشق، رواست جاننثاری کردن
حق را باید، همیشه یاری کردن
مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقهٔ امواج سرد اروندم
در جام دیده اشک عزا موج میزند
در صحن سینه شور و نوا موج میزند