خیرخواه توام از نور سخن میگویم
از هراسِ شب دیجور سخن میگویم
چقدر ها کند این دستهای لرزان را؟
چقدر؟ تا که کمی سردی زمستان را...
این عطر دلانگیز که از راه رسیده
بخشیده طراوات به دل و نور به دیده
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
حقیقت مثل خورشید است در یک صبح بارانی
نمیماند به پشت ابرهای تیره زندانی
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
در عشق، رواست جاننثاری کردن
حق را باید، همیشه یاری کردن
حرم یعنی نگاه آبی دریا و طوفانش
حرم یعنی تلاطمهای امواج خروشانش
در جام دیده اشک عزا موج میزند
در صحن سینه شور و نوا موج میزند
میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید