علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟