گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد