گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
روشنتر از تمام جهان، آسمان تو
باغ ستارههاست مگر آستان تو؟