فراتر است، از ادراک ما حقیقت ذاتش
کسی که آینۀ ذات کبریاست صفاتش
هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
حُسنِ یوسف رفتی اما یاسمن برگشتهای!
سرو سبزم از چه رو خونین کفن برگشتهای؟
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
برداشت به امیّد تو ساک سفرش را
ناگفتهترین خاطرۀ دور و برش را
اگرچه در شب دلتنگی من صبح آهی نیست
ولی تا کوچههای شرقی «العفو» راهی نیست
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش