گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم
روز اول کآمدم دستور تا آخر گرفتم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش